داستان از اینجا شروع میشود که محمدرضا نوریدلوئی داشت سیبز را میچراند. نوجوانی پانزدهشانزدهساله بود که با پایان کلاس نهمش باید میرفت و میایستاد کمک دست پدر به کشاورزی و چوپانی. اگر آن روز یکی از کارمندان آموزشوپرورش گناباد در آن مسیر به پستش نمیخورد و او را با بزهایش نمیدید و خبرش نمیکرد که امتحان برگزار میشود، احتمالا حالا نه درس اقتصاد خوانده بود و نه سر از علم آمار درمیآورد و نه به مشهد میآمد.
داستان آقای نوری هشتادوششساله که حالا سر از خیابان ابوذر غفاری۲۴ محله احمدآباد درآورده، با کلی فرازوفرود و داستانهای عجیبوغریب و آمار و ارقام دقیق همراه است. اگر سری به مغازه خرازیاش بزنید، بهطور حتم نمیتوانید چیز زیادی پیدا کنید؛ برای همین باید از خودش بپرسید. اما او تنها کسی است که میداند تعداد سوزنها و دکمههایی که میفروشد چقدر است؛ و هیچچیز وسط آن شلوغی گم نمیشود.
قامتی کشیده با شانههایی لاغر دارد و برف سالیان دراز گذشته از عمر، بر موهایش نشسته است. در نگاه اول شک به دلت میاندازد که از او سؤال بپرسید یا نه، اما کافیست سلام کنید، آنوقت است که لبخندی تحویلت میدهد، با نگاهی که مهربانی در آن پیداست. تازه متوجه میشوید خوشمشرب است و مهربان و به هر سؤالی که میپرسید، با حوصله جواب خواهد داد.
اهل روستای دلوئی گناباد است. سال۱۳۵۰ زمانیکه از تهران به مشهد میآید، ساکن بولوار ابوذر غفاری میشود. به گفته خودش در تهران در محدوده خیابان کارون خانه داشته است. فصل زمستان پاهایشان زیر آب میرفت و بهخاطر بارندگی دردسرهای زیادی داشتند. برای همین وقتی به مشهد آمد، با خودش گفت «خانهای میخرم نزدیک کوه، دونبش و روی بلندی تا خوشآبوهوا باشد و در زمان بازنشستگی مغازه باز کنم و بیکار نباشم. روی بلندی هم باشد که دچار آبگرفتگی نشود.»
آقامحمدرضا تعریف میکند: به مشهد که آمدم، با کمی پرسوجو به نزدیک کوهسنگی رسیدم و این خانه را خریدم. ابتدا معماریاش به سبک خانههای گناباد بود. دورتادورش اتاق داشت و وسط باغچه. بعداز مدتی آن را کوبیدیم و مجدد ساختیم. وقتی به اینجا آمدم، این محله خیابانکشی شده بود، اما تا تقیآباد، فقط خیابان عدالت و همین بولوار ابوذرغفاری (پیرنیای سابق) آسفالت بود. بقیه خیابانها خاکی بود. در این بولوار دوخواربارفروشی بود. یکی مغازه من بود و دیگری مغازه «حبیب» در میلان سوم.
آقامحمدرضا که سال۵۰ در بولوار ابوذر غفاری ساکن شد، به این فکر افتاد یک مغازه خواربارفروشی باز کند. مشغله معلمی سبب شد یک نفر را برای کار در مغازه بیاورد. قرار بود سرمایه از او باشد و کار با دیگری، اما بهدلیل کمجمعیتبودن این محدوده، بازار کارشان زیاد نچرخید و شاگردی که آورده بود، پساز مدتی از آنجا رفت. در مغازه برای چندماهی بسته شد.
شاگرد دیگری را به او پیشنهاد کردند. روزهای اول فکر کرده بود کسبوکار خوب است، اما پساز چند هفته متوجه شد که شاگردش گرانفروشی و کمفروشی میکند. نوری هرچه تذکر داد، فایدهای نداشت؛ بههمیندلیل تصمیم گرفت مغازه خواربارفروشیاش را جمع کند و تا سال۱۳۶۳ در مغازهاش را بست.
او تعریف میکند: سال۱۳۶۳ که بازنشسته شدم، با خودم فکر کردم خرازی برایم بهتر است و از همان زمان مغازه خرازی باز کردم. حالا که ۸۶ سال سن دارم، تواناییام کم شده است و فقط برای اینکه در خانه نمانم، هر روز به در مغازه میآیم.
هر یک از ما در زندگی سرگذشتی داریم. نوری هم مستثنا از این قضیه نیست. ماجرای معلمیاش داستانی شنیدنی است. او تعریف میکند: گناباد ما آن زمان فقط تا کلاس نهم داشت. درسم که تمام شد، پدرم سیبز خرید و به من گفت «اینها را ببر در بیابان بچران.» از آن زمان کار هرروز من همین شده بود. یک روز که درحال چراندن بزها بودم، یکی از کارمندان آموزشوپرورش در مسیر مرا دید و گفت «فردا کنکور برگزار میشود. سه نفر برای دانشسرای بیرجند میخواهند؛ تو هم برو شرکت کن.»
درحال چراندن بزها بودم، کارمند آموزشوپرورش مرا دید و گفت «فردا کنکور برگزار میشود. تو هم برو شرکت کن!»
فردای آن روز وقتی محمدرضا رفت سر جلسه امتحان، قیافه یک محصل را نداشت؛ موهای بلند، تن خاکوخلی و کت بلندی که به تنش زار میزد. هرکس او را میدید، فکر میکرد این چرا برای امتحان آمده است، اما کسی فکرش را نمیکرد همین شاگردی که «غولبیابانی» خطابش کردند، نفر اول همان آزمون شود. این آغاز معلمی او میشود.
درسش در دانشسرا که تمام میشود، در گناباد بهعنوان معلم کارش را شروع میکند. درکنار تدریس خودش هم درس میخواند و دیپلم ادبی طبیعی را میگیرد. این فرهنگی بازنشسته تعریف میکند: به من گفتند «حالا که دوتا دیپلم داری، برو بجستان دبیر شو.»
یکسال بهعنوان دبیر در بجستان خدمت کردم و ضمن تدریس بدون معلم دیپلم ریاضی را هم گرفتم. علاقهام به درسخواندن سبب شده بود درکنار کار معلمی، یکسره درس بخوانم و حالا سه دیپلم داشتم. دوباره مرا برای تدریس به دبیرستان فرستادند و بعد از مدتی به تهران منتقل شدم. آنجا جزو اولین دانشجویان دانشکده اقتصاد بودم و درکنار درسدادن به دانشآموزان، در دانشکده مشغول به تحصیل شدم. درسم که تمام شد، مرا به مشهد منتقل کردند و در اینجا ماندگار شدم. وقتی آمدم اینجا اولین دارنده لیسانس اقتصاد در مشهد بودم.
با آمدنش به مشهد در دبیرستان بازرگانی چهارراه عشرتآباد آمار و اقتصاد درس میداد. او که جزو اولین فارغالتحصیلان رشته اقتصاد بود، علاوهبر تدریس به دانشآموزان به دبیرانی که از آمل تا زابل به مشهد میآمدند، آمار و اقتصاد آموزش میداد تا آنها بتوانند اقتصاد اجتماعی آموزش دهند.
* این گزارش شنبه ۲۵ شهریورماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۷۷ شهرآرامحله منطقه ۱ و ۲ چاپ شده است.